سلام به وبلاگ ادریس قاسمی داغی خوش آمدید

سخن زیبا: كسي كه نيرو و توان خود را بكار گيرد، به منتهاي خواسته خود ميرسد.«حضرت امير (ع)»

 


 

شعری درباره کوهسرخ
 
عشق این خاک مرا زنده کند
آبرو و شرفم بیمه کند
سر بلندم که به من می گویند
"کوهسرخی" و خوشم زین پسوند
خاک آن قطعه ای از ملک بهشت
مردمانش زین سبب نیکو سرشت
عشق می تابد در  این  دارالسلام
گوئیا زین سرزمین بگرفته نام
معرفت با کوچه هایش آشنا
آب پاشی را ببین درصبحها
هر غریبی زین گلستان بگذرد
از محبت غربت ازیادش رود
در طبیعت بی نظیر و بی رقیب
از صفا میراث را کرده نصیب
 
احمدمحمودیان طرقی

معانی برخی از کلمات واصطلاحات در لهجه ی شیرین کوهسرخی
(کوهسرخ یکی از بخش های کاشمر است.بیشتر بدانید!)
 
No Found!Sorry..

 

 

همکلاسی (93)

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :”متشکرم “و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

برای دیدن ادامه مطلب روی لینک زیر کلیک کنید….

ادامه نوشته

عشق گمشده (91)

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, لباسهام رو عوض کردم و بعد بهش گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم.

ادامه نوشته

داستان وبلاگ نویس و دختر! (92)

این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت
این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند
پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید

>> آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ،

برای خواندن این داستان لطفا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

ادامه نوشته